بسم
الله الرحمن الرحیم
نوری
در ظلمات
نوشته
مرتضی ایروانی
خاطره ای از قفس شماره 1 موصل تابستان 1361
به نام خداوند بخشنده مهربان ، خدایی که دانای اسرار است ،
آنچه ما از تقدیر و سرنوشت نمی دانیم و نخوانده ایم می داند و ما را از اسرار آگاه
نمی سازد تا به محنت دچار نشویم . درون سرنوشت های شوم نیز زیبایی هایی قرار داده
تا زمینش برایمان بسیار تنگ و تاریک نباشد . آنچه ما نمی دانستیم که در تقدیر ما
رقم زده شده او می دانست و شاید اگر این قلم ها خاموش باشند هرگز کسی از سِر و راز
آن آگاه نخواهد شد .
از اسارت و زندان در وصف تلخی هایش هر چه بگویند و بنویسند
قلم هاعاجزودرماندهاند . اما لحظه هایی هست که نوری در ظلمات و تاریکی ها می دمد و
جهانی تازه به روی غمزدگان باز می کند و این خاطره یکی از آن هزاران خاطره هاست .
تابستان گرم 1361 قفس موصل یک
قفسی محصور از چهار طرف ، با دیوارهایی بلند که آسمان را
پوشانده بود و فقط گه گاهی پرنده ای با آواز دلنشینش چشم های محزون را به گوشه ای
از آسمان آبی هدایت می کرد . قفس بی روح ، سرد و یخ زده درخود فرو رفته بود که
ناگهان دری از غیب باز شد . از همان معجزات آسمانی که به ندرت در تاریخ رخ نموده
است . مردی با اندامی لاغر و نحیف اما با عزمی سترد پا در میان قفس گذاشت . او نامش
ابوتراب بود ، سید علی اکبر ابوترابی روحانی مبارز ، نماینده حضرت امام رضوان الله
تعالی علیه در غرب کشور ، هم رزم شهید اندرزگو و شهید دکتر چمران . لبخندی روی لب داشت
و نگاهی مهربان . با خود نسیمی ملایم و روحبخش همراه داشت . چهره ها ی افسرده و
کدر و تیره شِکُفت و دریچه ای از نور باز شد و گوشه ای از قفس تنگ و تاریک را روشن
ساخت . اسرای غمزده در چهره او نگاه کردند و چشم ها برق زد و پلک های بی رمق و فرو
افتاده از میان ابروهای ژولیده تکان خورد و نگاهش را تعقیب کرد .
اردوگاه موصل یک تابستان گرم 1361
به قول ابوتراب کشوری کوچک با همه ملیت ها و اقوام و طوایف
. همه چیز مهیا بود تا دولتی چند ملیتی در این قفس ویرانه بر روی درد ها و غم ها
تشکیل شود و فقط یک رئیس دولت کم داشت که از راه رسید . اردوگاه نام با شکوهی است
برای قفسی که در آن زندگی بیشتر شبیه به زندگی مورچه گان است . مورانی که شاهی
دارند قد بلند ، زمخت و خشن با سبیل های تا بناگوش . هر روز صبح درب لانه ها باز
می شود و موران به بیرون می خزند و عصرگاه وقتی هنوز گنجشکان روی درختان سیم
خاردار جیک جیک می کنند و خورشید در چند منزل مانده به آخرین ایستگاه هنوز در گوشه
ای می درخشد ، با سوت ممتد دربانان در کنار لانه ها پنج تا پنج تا می نشینند و
بارها و بارها برای اینکه عقده های نهفته دربان فرو نشیند با پاها و زانوان نحیف
بر می خیزند و می نشینند و بالاخره اذن دخول می یابند . چه ساز دلنشینی است ، هنوز
در گوش هایمان آواز می خواند . واحد ، اثنین ، ثلاثه ، اربعه ، خمسه ، ستعه
،ثمانیه ، ................. موزین حیوان ... بشین ، بلندشو .... روح داخل . و این
آهنگ تکرار می شود و تکرار تا مسافر در بزرگراه بی انتها در کویری گرم و خشن کلافه
شود و از درون بشکند و خرد شود و فریاد بزند : خدا من دیگر نیستم تو هم نیستی .
اصلاٌ هیچ کس نیست . همه مرده اند . همه جا تاریک است . تو چرا خدا شدی ، چرا من ؟
چرا ؟ چرا ؟ .....
اما این اتفاق برای این اردوگاه نشین ها به لطف بی انتهای
خداوند نیفتاد و آن ابوتراب آمد .
گفتم اردوگاه ، به نظر شما اردوگاه کجاست ؟ جایی برای اردو
زدن ، کنار دریایی با آسمانی آبی و صدای چهچه مرغان دریایی با نسیمی ملایم که از
دریا به ساحل می وزد و روح آدمی را در دریای بیکران معبود بی مثال غرق شادی و شعف
می کند . یا در کنار جنگلی سرسبز با درختانی بلند در کنار خانواده دوست داشتنی ،
غرق در خنده های مستانه . راستی شما وقتی از قفس آزاد شدید شما را به کنار دریا و
یا به زیر سایه درختان بزرگ جنگلی بردند تا خستگی را از تن بیرون کنید و یا مثل من
به هر کجای این سرزمین پر از نعمت سر زدید ، ملاحظه نمودید که همه سواحل و تفرجگاه
ها را مقربین درگاه باری تعالی اشغال و محصور نمودند ... بگذریم اگر تصور می کنید
اردوگاه چنین جایی است سخت در اشتباهید . اردوگاه جایی است که یه نم باران صبحگاهی
زده است و درختچه های سیم خاردار سر از خاک برآورده اند و روی ستون های بلند
سیمانی زرد رنگ تنیده اند و دورتا دور محوطه سرد و خاموش اردوگاه را محصور کرده
اند . البته درخت سیم خاردار فواید بسیار زیادی دارد . با آن می شود به عنوان سوزن
و جوال دوز برای دوختن لباس های مندرس و از رنگ رو رفته استفاده کرده ، برای چوب
لباسی و سوراخ کردن سنگ و کندن زمین و سلاح جنگی و کارد آشپز خانه و حتی تعجب
نکنید برای علم پزشکی و دندان سازی و حفاری و جراحی استفاده کرد .
سیم خاردار مهمترین ابزار برای اسرای در بند است آنرا دست
کم نگیرید . البته استفاده دیگری هم دارد که در این مجال اندک نمی شود از آن سخن
گفت .
قبل از اینکه ابوتراب بیاید کشور ما یا همان قفسی که به آن
اردوگاه می گفتند ، دارای اقوام با ملیت های مختلف بود . گروهی از صدای دلنشین
اذان رنج می بردند و گروهی از آن لذت می بردند . گروهی شیطان را در لوله آبتابه
گرفتار می دیدند و برای رهایی او لوله های آبتابه را می بریدند . گروهی شب زنده
دار بودند و گروهی روز زنده دار . گروهی کار برای دشمن را برای گرفتن چند عدد
سیگار و شیر خشک افتخار و گروهی ترجیح می دادند دستی که برای دشمن کار کند را قطع
نمایند . سرانجام پادشاه اردوگاه تصمیم گرفت برای اینکه به این جنگ بی پایان خاتمه
دهد ، دیواری نامرئی بین این دو گروه بکشد و همچون یاجوج و ماجوج آنها را از هم جدا
سازد تا بیش از این بر رنج و محنت آنان نیفزاید . نمازخوان ها و دینداران سمت راست
اردوگاه و بقیه در سمت چپ اردوگاه . حزب خدا در مقابل حزب ...
گروهی روزها را به تماشای آسمان آبی البته همان تکه کوچکی
که نمودار بود ، می گذراندند و گروهی با صدای دلنواز خِش خِش که جان آدمی را می
نواخت ، روی زمین ریگ سنگها را می ساییدند
و از آن زیور آلات گرانبهایی برای عزیزان دلشان به سوغات می فرستاند تا بگویند
هنوز زنده ایم ، گوشواره ، دانه های تسبیح ، قلب ، چشم ، نام معشوق .... و گروهی
در اطراف آلت قماری که بیشتر شبیه چاله لنجی بود ، روز را به عصر می رساندند و
گروهی دست ها در پشت کمر حلقه شده مثل سنگ آسیابان به دور خود می چرخیدند و گروهی
در زیر سایه ای در گوشه ای خزیده بودند و رفت و آمد اسرا را تماشا می کردند و
گروهی سر در گریبان برده با خود نجوای مرگ می کردند . اگر مرگ بیاید بهتر است . از
این قفس نمی شود بیرون رفت . .... و
گروهی سرگرم دیوانه های معصوم و مظلومی بودند که با خیال زیبای خویش در دنیایی
روشنتر زندگی می کردند . درجه داری که دوازده سال از سال 1347 جنگ زمان شاه و شورش
کردهای ملامصطفی در بند بود و مجنون خیال می کرد هنوز محمد رضا ، شاه ایران است و
هر روز سلام و احترام نظامی می گذاشت و گروهی را به دنبال خود از این طرف به آن
طرف می کشاند . یکی مجنون آسمان بود و در روز روشن در آسمان ستاره ها را می شمرد و
دیگری چوپانی که خیال می کرد خلبان نیروی هوایی است و با هواپیمای خیالی اش در
آسمان پرواز می کرد و دیوانه های کم زحمت و پرزحمت دیگری که هر کدام گروهی را
سرگرم خویش ساخته بودند .
اما گروهی روی کاغذی که معلوم نبود چگونه قلم و کاغذ آنرا به
چنگ آورده بودند آیاتی از کلام وحی الهی نوشته بودند و در زیر لب زمزمه می کردند .
( همراه داشتن حتی یک تکه کاغذ و خودکار و یا مدادی کوچک جرم بسیار بزرگی بود که
زندان و شکنجه به همراه داشت ) اما ترسان و لرزان از نامحرمانی که در کمین بودند
تا به بهایی بسیار اندک مثلاٌ یک نخ سیگار ، آنها را به پادشاه اردوگاه بفروشند .
این دلالان سیه دل ، گروهی را با این تجارت کثیف به کام مرگ سپردند و داغ آنان را
بردل همه گذاشتند . نفرین بر این انسان های سیه دل . قتل الانسان ما اکفره ...
ابوتراب آمد و قدری از دردها و رنج ها را تسکین داد . تا
اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان در ماه مبارک رمضان در یکی از قاعه ها (
آسایشگاه )مثل هر روز مشغول وعظ و خطابه بود ، درست یادم هست انگار همین دیروز بود
، سخنانش آرام و دلنشین بود ، از مبارزاتش در زمان طاغوت و سرگذشت شهید اندرزگو و
فدائیان اسلام می گفت که ناگهان یکی از دربانان از غفلت نگهبانِ ابوتراب استفاده
کرد و در مقابل دیده حیرت زده مستمعین ظاهر شد ، انگار مامور اعدام در کنار درب
قاعه پدیدار شده بود همه چشم ها بهت زده به او نگریستند ، او فریاد زد : شینو
قضایا ابوتراب انت امام الجمعه . آنگاه درب را قفل کرد و یکی از افسران بعثی را
خبر ساخت .
از غفلت هامان گفتیم که شاید شبیه به یک خواب خوش و یا یک
رویای شیرین باشد . خواب ها نیز شبیه به رویا ها دو نوعند . خوابی که پس از یک روز
پرکار خسته و کوفته در زیر سایه درخت چناری بلند همراه با نسیم خنک بسیار می چسبد
و خوابی که از نوع خواب های امروز ماست
. امام علی (ع) فرمودند : وای بر مردمی که آنها در خوابند و دشمنان بیدار . مثال
برخی از ماست ، البته خودم را می گویم . وقتی خسته و خواب آلود از جنگ چندین ساله
به خانه بازگشتیم و مشغول ساختن خانه های اقتصادی ویران شده بودیم و فارغ از همه
چیز به خواب رفتیم و در رویاهایمان خانه های ویران را از نو به سبک امروزی می
ساختیم ، دشمن بیدار بود و هوشمندانه مشغول خراب کردن خانه های فرهنگی ما ، خانه
هایی که با خون شهیدانمان ساخته بودیم . دشمن برخی از دیوار های فرهنگی ما را فرو ریخته ، گروهی از ما بی تفاوت و یا تنبل اما
دشمن چابک و سرحال از این فرصت استفاده نموده و به هویت و فرهنگ ارزشمندی که سالها
با خون دل حفظ شده بود نفوذ کرد ه و بخشی از آنرا ویران ساخته ، اگر براین خسارت
خون بگرییم کم است . امروز کدام جوان این
سرزمین ، شما و آرمان هایتان را می شناسد و شیفته کدام یک از نامهای آسمانی شهیدان
جاودانی شماست . اما بر عکس با کمال تاسف و صد افسوس و حسرت، اسم های همه هنرپیشه گان داخلی و خارجی را می
داند و شیفته رنگ و لعاب آنهاست و هر روز زیر لب نام آنها را زمزمه می کند . ای
کاش تا دیر نشده بیدار می شدیم .
افسر عراقی دستور داد اسرا را یکی ، یکی از قاعه خارج کنند
و نام آنها را بنویسند و برای شکنجه و تنبیه به بیرون از محوطه داخل اردوگاه ببرند
. چند روز بعد وقتی صبح با سوت سرباز درها باز شد و اسیران بیرون آمدند ، به سرعت
زمزمه تلخی در گوشمان نجوا کرد ، دیشب ابوتراب را بردند . پاها سست شد و اشک ها
جاری . دلشوره دوباره به سراغ مان آمد .
حالا چه کسی راه را نشان می دهد ، در این ظلمات چگونه در این بیابان برهوت به
منزلگاه امن برسیم .
چند روزی از ماه مبارک رمضان نگذشته بود که درب بزرگ
اردوگاه باز شد و تعداد زیادی اسیر جدید وارد اردوگاه شدند . اینان اسرای عملیات
بیت المقدس بودند که قدوم مبارکشان را بر روی خاک تفتیده اردوگاه می گذاشتند .
رزمندگانی تازه نفس و چابک ، بی هیچ هول و هراس ، بدون آگاهی از تاریک خانه ای که
قدم در آن می گذاشتند ، هنوز خیال می
کردند در جبهه هستند و آنان رزمنده و باید دشمن را به زانو در آورند ، اما این
تصور به زودی دگرگون شد .
دربانان قصر پادشاهی ما رسمی عجیب داشتند وقتی میهمانان
جدید از راه می رسیدند با کابل ها و میله های آهنی از آنان پذیرایی مفصلی می کردند
تا به قول خودشان زهر چشمی نشان دهند و اسرای جدید حساب کار دستشان بیاید که اینجا
کجاست ، خانه خاله نیست . آنروز همه اسرای قدیمی را داخل قاعه زندانی کردند و پس از این که حسابی
اسیران جدید را مهمان نوازی کردند ، آنها را بین قاعه ها تقسیم کردند . تعداد
اسیران هر قاعه حدود 120 نفر بود که به اندازه 40 سانتی متر هر نفر جا برای خواب و
استراحت داشت اما با آمدن اسیران جدید تعداد هر قاعه به 200 نفر رسید و دیگر جای
سوزن انداختن نبود . هر نفر 20 سانتی متر داشت . پاها را روی یکدیگر می انداختیم و
به سختی می خوابیدیم . اگر مثلا کسی شب از خواب بر می خاست تا برای رفع قضای حاجت
به نزدیک درب ورودی برود ، می بایست همه
اسیرانی که در راهش بودند را بیدار می کرد . ( حمام و دستشویی هر مهمان سرا در
کنار درب ورودی بود . قسمتی حدود دو متر در دو متر را با بلوک سیمانی از سطح زمین
بالا آورده بودند و فضایی به مساحت 50 سانتی متر در یک متر را با گونی پلاستیکی
پوشانده که به عنوان دستشویی از آن استفاده می شد . درب توالت با یک قلاب که از همان درخت معروف سیم خاردار
بود به چهارچوب فلزی که از نبشی های آهنی مخصوص قفسه ساخته شده بود ، بسته می شد .
لوله شلنگی به ته یک نیم سطل پلاستکی بسته شده بود و ادرار را
به داخل حمام خارج از قاعه می برد و اگر کسی دچار اسهال می شد ، از دلو حلب
روغنی که یک درب فلزی داشت استفاده می کرد
. البته به شرط اینکه پر نبود واگرنه تمام هیکلش را غرق کثافت می کرد . این حلب
روغن همیشه پر بود و غیرقابل استفاده ،
روز بعد مسئول نظافت آنرا به بیرون می برد و در مستراح اردوگاه تخلیه می کرد . بخش
دیگری از این قسمت مخصوص حمام بود برای کسانی که می خواستند غسل کنند که به هر نفر
یک سطل آب سرد توسط مسئول نظافت داده می شد و حمام نیز دری داشت از همان گونی
پلاستیکی که با حلقه هایی که از سیم خاردار درست شده بود و داخل سیم خاردار ی که
به عنوان میله پرده از آن استفاده می شد ، عقب و جلو می رفت . پس ملاحظه فرمودید ، همانطور که ذکر شد درخت سیم خاردار فواید
بسیار زیادی دارد که گفتنی و شنیدنی است اما مجال آن نیست .
دشمن از این وضع
ناراضی بود زیرا کنترل از دستش خارج شده بود و لذا تصمیم گرفت تعداد اسیران هر
قاعه را کمتر کند . بنابراین تعداد چهار قاعه در طبقه دوم اردوگاه ایجاد کرد و پس
از یک ماه تعدادی از اسیران جدید را به طبقه دوم برد . قبل از اینکه ابوتراب به اردوگاه موصل 1 بیاید ، اسرا مجبور به کار
اجباری بودند و می بایست برای دشمن بلوک بزنند و عده ای از اسرا که عقیده داشتند این بلوک ها
برای ساخت سنگر استفاده می شود حاضر نشدند کار کنند و به دلایل دیگری مثل درگیری
با دشمن به مدت شش ماه در وضع اسفباری در داخل قاعه زندانی بودند تا اینکه ابوتراب
آمد و با دشمن صحبت کرد و به آنان گفت اسرا حاضرند بلوک بزنند و دشمن درب قاعه ها
را باز کرد و اجازه داد خارج شوند .
پس از شش ماه زندانی
کردن اسیرانی که حاضر نشده بودند برای دشمن بلوک بزنند ، با تدبیر ابوتراب اسرا بیرون
آمدند .
ماازاسرای عملیات فتح المبین بودیم وازاردوگاه الانبار به
موصل منتقل شدیم و با آمدن تعدادی از اسیران عملیات فتح المبین جو خاصی در اردوگاه
موصل 1 حاکم شد و در این فرصت چند نفر از اسیران قدیمی توانسته بودند به انباری که
در انتهای دالانِ سمت راست اردوگاه بود و دیوار بلوکی داشت که به اندازه عبور یک
بچه گربه تا سقف فاصله داشت نفوذ کنند و تعدادی اسلحه و فشنگ خارج نمایند و در زیر
زمین وسط اردوگاه مخفی نمایند برای روزی که در انتظار آن بودند . آنان تصمیم
داشتند در یک فرصت مناسب از اردوگاه فرار کنند و این مطلب را به ابوتراب گفته بودند
و او آنها را برحذر داشته بود . سرانجام آن
فرصت برایشان مهیا شد .
روزی دشمن یکی از اسیران مجروح جدید الورودکه یکی از پاهایش
قطع شده بود را فلک کرد و شکنجه نمود .
وقتی آن مجروح اسیر ماجرا را برای دیگران تعریف
کرد ، اسیران جدید تحت تاثیر احساسات قرار گرفتند و خشمگین شدند . فرصت برای
افرادی که می خواستند فرار کنند فراهم شد و آنرا مغتنم شمردند و برای این کار نقشه
ای طراحی کردند . آنها از اسیران قدیمی
بودند و در قاعه شماره 14 یعنی آخرین قاعه که در انتهای دالان بود ، میهمان بودند .
نقشه آنان عملی شد ، آنها از احساسات اسیران استفاده کردند و در آن غروب هولناک به
بهانه اینکه سرباز مسئول آمارگیری یکی از آنان را به علت تعلل در وارد شدن به قاعه
هل داد به آن سرباز حمله کردند و با او درگیر شدند و یکی از آنها سیلی محکمی به گوش سرباز زد و با
او درگیر شد . سرباز می خواست او را با خود ببرد ولی او امتناء نمود و در این لحظه
بقیه اسیران خشمگین به سرباز حمله کردند و سرباز پا به فرار گذاشت و آنگاه به
همراه عده زیادی از سربازان در حالیکه کابل و میله های آهنی در دست داشتند ،
بازگشت و آنها به طرف اسیران قاعه 14 یورش بردند . اسیران خشمگین با سنگ و قالب
های صابون به سربازان حمله کردند و سربازان در مقابل تعداد بسیار زیاد اسرا فرار
کردند .
اسیرانِ خشمگین با میله های آهنی که از سربازان گرفتند ،
درب سایر قاعه ها را باز کردند و بقیه اسیران بیرون آمدند و شروع به دادن شعار
هایی علیه حزب بعث و صدام نمودند . آنها که نقشه فرار داشتند و یک کلت و یک اسلحه
کلاش با خود داشتند ، تصمیم گرفتند از طبقه دوم به طرف درب خروجی بروند و از آنجا
فرار کنند ، اما ناگهان دشمن تعدادی سرباز روی پشت بام مستقر نمود و به طرف آنان
تیراندازی کرد و یکی از آنان مجروح شد ، بقیه به پایین بازگشتند و اسلحه ها را
مخفی نمودند . دشمن از روی پشت بام به طرف اسیرانی که از قاعه ها خارج شده بودند تیراندازی
کرد و عده ای را مجروح و دو نفر را شهید نمود . ما در قاعه شماره یک در طرف مقابل یعنی
سمت چپ اردوگاه بودیم و با بلند شدن صدای فریاد اسیرانی که شعار می دادند ،
برخاستیم و به پشت پنجره رفتیم و فریاد زدیم : الله اکبر ... الموت علی الصدام
.... اتحدو ایهاالمسلمین . ناگهان صفیر رگبار گلوله در میان صداها پیچید و همه
اسیران روی زمین دراز کشیدند . گلوله ها از میان پنجره ها عبور کردند و مثل باران
در و دیوار را سوراخ سوراخ کردند و به چند نفر اصابت نمودند و آنان را مجروح ساختند
. پس از دقایقی سکوتی مرگبار حاکم شد ، قلب ها به تپش افتاد . گردانی ضد شورش با
ماشین های آبپاش وارد اردوگاه شدند و اسیران آنطرف را به داخل قاعه ها بردند و
شبانه درب قاعه ها را جوشکاری کردند و آمبولانس ها زوزه کشان وارد اردوگاه شدند و
اسیران مجروح را از اردوگاه خارج ساختند . آنشب سکوتی محص در قاعه حاکم بود و از
چشم های لرزان و ترسان اسیران معلوم بود که در انتظار سرنوشت هولناکی خواهیم بود .
پس از گذشت یک ماه که داخل قاعه زندانی بودیم و فقط به
بهانه رفع حاجت ما را هنگام غروب بیرون می بردند
. سرانجام اوایل پاییز 1361دشمن اسیرانی را که فکر می کرد مقصر هستند و
دردسرساز به اردوگاه موصل 4 منتقل نمود تا در آنجا با شکنجه های جسمی و روحی
انتقام بگیرد و من نیز خوشبختانه در میان آنان بودم . روزهای بعد روزهای تلخی است
که قلم توان ذکر آن روزهای سخت و پر محنت را ندارد و این حقیر هنوز کابوس هولناک
آن روزها را با خود دارم . پاییز 1361 غم انگیزترین پاییز زندگی من بود ، خدا
نگهدار .
والسلام
مرتضی ایروانی اسیر شماره 3189