معرفی کتاب

معرفی کتاب و فعالیت مرتضی ایروانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

فعالیت هنری

سال 1387 اولین تجربه ساخت فیلم را با فیلم کوتاه ایستگاه تنهایی آغاز کردم . این فیلم داستان پیرمردی است تنها که در روز عید نوروز منتظر آمدن دخترش در ایستگاه نشسته است اما خبری نمی شود . او هر روز تعدادی شیرینی بررای نوه اش می گیرد و به ایستگاه می آید ، اما خبری نمی شود . دخترکی با کوزه ماهی در کنارش می نشیند و کوزه اش را جا می گذارد . پیرمرد روز بعد کوزه ماهی را با خود می آورد ولی دخترک نمی آید زیرا به سفر رفته است ، سرانجام روزی دخترک و مادرش به ایستگاه می آیند اما پیرمرد روی نیمکت ایستگاه جان داده است و پس از لحظاتی دختر پیرمرد و نوه اش می آیند .

فیلم بعدی با نام آواز ققنوس را در سال 1388 ساختم . این فیلم کوتاه داستانی در باره دو رزمنده است که در داخل تونلی در خاک دشمن دیدبانی می کنند ، یکی از آنان مجروح می شود و درب تونل بسته می شود و آنها تا هنگام حمله دشمن در تونل بدون آب و غذا دیدبانی می کنند تا اینکه رزمنده مجروح شهید می شود .

کار بعدی فیلم داستانی بلندی است با نام انتظار سپید و این فیلم ، داستان زندگی جوانی است به نام حبیب که به دست گروه های ضد انقلاب در کردستان اسیر می شود و مفقود الاثر می گردد و مادرش 20 سال درب خانه را باز می گذارد بلکه فرزندش بازگردد اما خبری نمشود و مادر از دنیا می رود .

در سال 1391 فیلم کوتاه رایانه را ساختم . این فیلم داستان دانش آموزانی روستایی است که مدرسه شان صاحب رایانه شده است و سه دانش آموز می خواهند رایانه را از بالای کمد پایین بیاورند و بازی کنند که رایانه می شکند و معلم از آنان می خواهد رایانه را درست کنند اما هزینه آنرا ندارند و در ناامیدی پیرزنی حاضر می شود طلاهای خود را بفروشد و به آنان بدهد .

فیلم بعدی خود را در سال 1392 ساختم با نام دخترم زهرا . این فیلم داستانی 60 دقیقه ای زندگی کودکی است به نام زهرا که پدرش در جبهه به شهادت رسیده و مادرش به بیماری سرطان خون مبتلا گشته . زهرا اصرار می کند که او را به زیارت ببرند و همراه خاله اش به زیارت امام رضا می رود و در راه در نزدیکی امام زاده ای اتوبوس خراب می شود و زهرا خیال می کند آنجا مشهد است و شبانه در میان تاریکی شب و بیابان را طی می کند تا به امامزاده می رسد و در آنجا به خواب می رود .

در زمستان و بهار امسال 1394 فیلم داستانی با نام بی آشیانه را ساخته ام که اختصاص دارد به مشکلات مهاجران افغان در ایران . این فیلم داستانی زندگی یک زن افغان است که شوهرش کشته شده و با چند بچه مجبور است در حالی که سخت بیمار است کار کند و زندگی اش را اداره نماید .


از دیگر فعالیت های هنری ، تعدادی مستند در باره مادران شهید منطقه رودشت اصفهان و فعالیت های هیئت آزادگان و خاطرات آزادگان در اسارت است که هنوز به دلایلی کامل نشده است .

موافقین ۰ مخالفین ۰

نوری در ظلمات

بسم الله الرحمن الرحیم

نوری در ظلمات

نوشته مرتضی ایروانی

خاطره ای از قفس شماره 1 موصل تابستان 1361

به نام خداوند بخشنده مهربان ، خدایی که دانای اسرار است ، آنچه ما از تقدیر و سرنوشت نمی دانیم و نخوانده ایم می داند و ما را از اسرار آگاه نمی سازد تا به محنت دچار نشویم . درون سرنوشت های شوم نیز زیبایی هایی قرار داده تا زمینش برایمان بسیار تنگ و تاریک نباشد . آنچه ما نمی دانستیم که در تقدیر ما رقم زده شده او می دانست و شاید اگر این قلم ها خاموش باشند هرگز کسی از سِر و راز آن آگاه نخواهد شد .

از اسارت و زندان در وصف تلخی هایش هر چه بگویند و بنویسند قلم هاعاجزودرماندهاند . اما لحظه هایی هست که نوری در ظلمات و تاریکی ها می دمد و جهانی تازه به روی غمزدگان باز می کند و این خاطره یکی از آن هزاران خاطره هاست .

تابستان گرم 1361 قفس موصل یک

قفسی محصور از چهار طرف ، با دیوارهایی بلند که آسمان را پوشانده بود و فقط گه گاهی پرنده ای با آواز دلنشینش چشم های محزون را به گوشه ای از آسمان آبی هدایت می کرد . قفس بی روح ، سرد و یخ زده درخود فرو رفته بود که ناگهان دری از غیب باز شد . از همان معجزات آسمانی که به ندرت در تاریخ رخ نموده است . مردی با اندامی لاغر و نحیف اما با عزمی سترد پا در میان قفس گذاشت . او نامش ابوتراب بود ، سید علی اکبر ابوترابی روحانی مبارز ، نماینده حضرت امام رضوان الله تعالی علیه در غرب کشور ، هم رزم شهید اندرزگو و شهید دکتر چمران . لبخندی روی لب داشت و نگاهی مهربان . با خود نسیمی ملایم و روحبخش همراه داشت . چهره ها ی افسرده و کدر و تیره شِکُفت و دریچه ای از نور باز شد و گوشه ای از قفس تنگ و تاریک را روشن ساخت . اسرای غمزده در چهره او نگاه کردند و چشم ها برق زد و پلک های بی رمق و فرو افتاده از میان ابروهای ژولیده تکان خورد و نگاهش را تعقیب کرد .

 

 

اردوگاه موصل یک تابستان گرم 1361

به قول ابوتراب کشوری کوچک با همه ملیت ها و اقوام و طوایف . همه چیز مهیا بود تا دولتی چند ملیتی در این قفس ویرانه بر روی درد ها و غم ها تشکیل شود و فقط یک رئیس دولت کم داشت که از راه رسید . اردوگاه نام با شکوهی است برای قفسی که در آن زندگی بیشتر شبیه به زندگی مورچه گان است . مورانی که شاهی دارند قد بلند ، زمخت و خشن با سبیل های تا بناگوش . هر روز صبح درب لانه ها باز می شود و موران به بیرون می خزند و عصرگاه وقتی هنوز گنجشکان روی درختان سیم خاردار جیک جیک می کنند و خورشید در چند منزل مانده به آخرین ایستگاه هنوز در گوشه ای می درخشد ، با سوت ممتد دربانان در کنار لانه ها پنج تا پنج تا می نشینند و بارها و بارها برای اینکه عقده های نهفته دربان فرو نشیند با پاها و زانوان نحیف بر می خیزند و می نشینند و بالاخره اذن دخول می یابند . چه ساز دلنشینی است ، هنوز در گوش هایمان آواز می خواند . واحد ، اثنین ، ثلاثه ، اربعه ، خمسه ، ستعه ،ثمانیه ، ................. موزین حیوان ... بشین ، بلندشو .... روح داخل . و این آهنگ تکرار می شود و تکرار تا مسافر در بزرگراه بی انتها در کویری گرم و خشن کلافه شود و از درون بشکند و خرد شود و فریاد بزند : خدا من دیگر نیستم تو هم نیستی . اصلاٌ هیچ کس نیست . همه مرده اند . همه جا تاریک است . تو چرا خدا شدی ، چرا من ؟ چرا ؟ چرا ؟ .....

اما این اتفاق برای این اردوگاه نشین ها به لطف بی انتهای خداوند نیفتاد و آن ابوتراب آمد .

گفتم اردوگاه ، به نظر شما اردوگاه کجاست ؟ جایی برای اردو زدن ، کنار دریایی با آسمانی آبی و صدای چهچه مرغان دریایی با نسیمی ملایم که از دریا به ساحل می وزد و روح آدمی را در دریای بیکران معبود بی مثال غرق شادی و شعف می کند . یا در کنار جنگلی سرسبز با درختانی بلند در کنار خانواده دوست داشتنی ، غرق در خنده های مستانه . راستی شما وقتی از قفس آزاد شدید شما را به کنار دریا و یا به زیر سایه درختان بزرگ جنگلی بردند تا خستگی را از تن بیرون کنید و یا مثل من به هر کجای این سرزمین پر از نعمت سر زدید ، ملاحظه نمودید که همه سواحل و تفرجگاه ها را مقربین درگاه باری تعالی اشغال و محصور نمودند ... بگذریم اگر تصور می کنید اردوگاه چنین جایی است سخت در اشتباهید . اردوگاه جایی است که یه نم باران صبحگاهی زده است و درختچه های سیم خاردار سر از خاک برآورده اند و روی ستون های بلند سیمانی زرد رنگ تنیده اند و دورتا دور محوطه سرد و خاموش اردوگاه را محصور کرده اند . البته درخت سیم خاردار فواید بسیار زیادی دارد . با آن می شود به عنوان سوزن و جوال دوز برای دوختن لباس های مندرس و از رنگ رو رفته استفاده کرده ، برای چوب لباسی و سوراخ کردن سنگ و کندن زمین و سلاح جنگی و کارد آشپز خانه و حتی تعجب نکنید برای علم پزشکی و دندان سازی و حفاری و جراحی استفاده کرد .

سیم خاردار مهمترین ابزار برای اسرای در بند است آنرا دست کم نگیرید . البته استفاده دیگری هم دارد که در این مجال اندک نمی شود از آن سخن گفت .

قبل از اینکه ابوتراب بیاید کشور ما یا همان قفسی که به آن اردوگاه می گفتند ، دارای اقوام با ملیت های مختلف بود . گروهی از صدای دلنشین اذان رنج می بردند و گروهی از آن لذت می بردند . گروهی شیطان را در لوله آبتابه گرفتار می دیدند و برای رهایی او لوله های آبتابه را می بریدند . گروهی شب زنده دار بودند و گروهی روز زنده دار . گروهی کار برای دشمن را برای گرفتن چند عدد سیگار و شیر خشک افتخار و گروهی ترجیح می دادند دستی که برای دشمن کار کند را قطع نمایند . سرانجام پادشاه اردوگاه تصمیم گرفت برای اینکه به این جنگ بی پایان خاتمه دهد ، دیواری نامرئی بین این دو گروه بکشد و همچون یاجوج و ماجوج آنها را از هم جدا سازد تا بیش از این بر رنج و محنت آنان نیفزاید . نمازخوان ها و دینداران سمت راست اردوگاه و بقیه در سمت چپ اردوگاه . حزب خدا در مقابل حزب ...

 

 

گروهی روزها را به تماشای آسمان آبی البته همان تکه کوچکی که نمودار بود ، می گذراندند و گروهی با صدای دلنواز خِش خِش که جان آدمی را می نواخت ، روی زمین ریگ سنگها را  می ساییدند و از آن زیور آلات گرانبهایی برای عزیزان دلشان به سوغات می فرستاند تا بگویند هنوز زنده ایم ، گوشواره ، دانه های تسبیح ، قلب ، چشم ، نام معشوق .... و گروهی در اطراف آلت قماری که بیشتر شبیه چاله لنجی بود ، روز را به عصر می رساندند و گروهی دست ها در پشت کمر حلقه شده مثل سنگ آسیابان به دور خود می چرخیدند و گروهی در زیر سایه ای در گوشه ای خزیده بودند و رفت و آمد اسرا را تماشا می کردند و گروهی سر در گریبان برده با خود نجوای مرگ می کردند . اگر مرگ بیاید بهتر است . از این قفس        نمی شود بیرون رفت . .... و گروهی سرگرم دیوانه های معصوم و مظلومی بودند که با خیال زیبای خویش در دنیایی روشنتر زندگی می کردند . درجه داری که دوازده سال از سال 1347 جنگ زمان شاه و شورش کردهای ملامصطفی در بند بود و مجنون خیال می کرد هنوز محمد رضا ، شاه ایران است و هر روز سلام و احترام نظامی می گذاشت و گروهی را به دنبال خود از این طرف به آن طرف می کشاند . یکی مجنون آسمان بود و در روز روشن در آسمان ستاره ها را می شمرد و دیگری چوپانی که خیال می کرد خلبان نیروی هوایی است و با هواپیمای خیالی اش در آسمان پرواز می کرد و دیوانه های کم زحمت و پرزحمت دیگری که هر کدام گروهی را سرگرم خویش ساخته بودند .

اما گروهی روی کاغذی که معلوم نبود چگونه قلم و کاغذ آنرا به چنگ آورده بودند آیاتی از کلام وحی الهی نوشته بودند و در زیر لب زمزمه می کردند . ( همراه داشتن حتی یک تکه کاغذ و خودکار و یا مدادی کوچک جرم بسیار بزرگی بود که زندان و شکنجه به همراه داشت ) اما ترسان و لرزان از نامحرمانی که در کمین بودند تا به بهایی بسیار اندک مثلاٌ یک نخ سیگار ، آنها را به پادشاه اردوگاه بفروشند . این دلالان سیه دل ، گروهی را با این تجارت کثیف به کام مرگ سپردند و داغ آنان را بردل همه گذاشتند . نفرین بر این انسان های       سیه دل . قتل الانسان ما اکفره ...

ابوتراب آمد و قدری از دردها و رنج ها را تسکین داد . تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان در ماه مبارک رمضان در یکی از قاعه ها ( آسایشگاه )مثل هر روز مشغول وعظ و خطابه بود ، درست یادم هست انگار همین دیروز بود ، سخنانش آرام و دلنشین بود ، از مبارزاتش در زمان طاغوت و سرگذشت شهید اندرزگو و فدائیان اسلام می گفت که ناگهان یکی از دربانان از غفلت نگهبانِ ابوتراب استفاده کرد و در مقابل دیده حیرت زده مستمعین ظاهر شد ، انگار مامور اعدام در کنار درب قاعه پدیدار شده بود همه چشم ها بهت زده به او نگریستند ، او فریاد زد : شینو قضایا ابوتراب انت امام الجمعه . آنگاه درب را قفل کرد و یکی از افسران بعثی را خبر ساخت .

از غفلت هامان گفتیم که شاید شبیه به یک خواب خوش و یا یک رویای شیرین باشد . خواب ها نیز شبیه به رویا ها دو نوعند . خوابی که پس از یک روز پرکار خسته و کوفته در زیر سایه درخت چناری بلند همراه با نسیم خنک بسیار می چسبد و خوابی که از نوع    خواب های امروز ماست . امام علی (ع) فرمودند : وای بر مردمی که آنها در خوابند و دشمنان بیدار . مثال برخی از ماست ، البته خودم را می گویم . وقتی خسته و خواب آلود از جنگ چندین ساله به خانه بازگشتیم و مشغول ساختن خانه های اقتصادی ویران شده بودیم و فارغ از همه چیز به خواب رفتیم و در رویاهایمان خانه های ویران را از نو به سبک امروزی می ساختیم ، دشمن بیدار بود و هوشمندانه مشغول خراب کردن خانه های فرهنگی ما ، خانه هایی که با خون شهیدانمان ساخته بودیم . دشمن برخی از دیوار های فرهنگی ما  را فرو ریخته ، گروهی از ما بی تفاوت و یا تنبل اما دشمن چابک و سرحال از این فرصت استفاده نموده و به هویت و فرهنگ ارزشمندی که سالها با خون دل حفظ شده بود نفوذ کرد ه و بخشی از آنرا ویران ساخته ، اگر براین خسارت خون بگرییم کم است  . امروز کدام جوان این سرزمین ، شما و آرمان هایتان را می شناسد و شیفته کدام یک از نامهای آسمانی شهیدان جاودانی شماست . اما بر عکس با کمال تاسف و صد افسوس و حسرت،  اسم های همه هنرپیشه گان داخلی و خارجی را می داند و شیفته رنگ و لعاب آنهاست و هر روز زیر لب نام آنها را زمزمه می کند . ای کاش تا دیر نشده بیدار می شدیم .

افسر عراقی دستور داد اسرا را یکی ، یکی از قاعه خارج کنند و نام آنها را بنویسند و برای شکنجه و تنبیه به بیرون از محوطه داخل اردوگاه ببرند . چند روز بعد وقتی صبح با سوت سرباز درها باز شد و اسیران بیرون آمدند ، به سرعت زمزمه تلخی در گوشمان نجوا کرد ، دیشب ابوتراب را بردند . پاها سست شد و اشک ها جاری . دلشوره دوباره به سراغ مان    آمد . حالا چه کسی راه را نشان می دهد ، در این ظلمات چگونه در این بیابان برهوت به منزلگاه امن برسیم .

چند روزی از ماه مبارک رمضان نگذشته بود که درب بزرگ اردوگاه باز شد و تعداد زیادی اسیر جدید وارد اردوگاه شدند . اینان اسرای عملیات بیت المقدس بودند که قدوم مبارکشان را بر روی خاک تفتیده اردوگاه می گذاشتند . رزمندگانی تازه نفس و چابک ، بی هیچ هول و هراس ، بدون آگاهی از تاریک خانه ای که قدم در آن   می گذاشتند ، هنوز خیال می کردند در جبهه هستند و آنان رزمنده و باید دشمن را به زانو در آورند ، اما این تصور به زودی دگرگون شد .

دربانان قصر پادشاهی ما رسمی عجیب داشتند وقتی میهمانان جدید از راه می رسیدند با کابل ها و میله های آهنی از آنان پذیرایی مفصلی می کردند تا به قول خودشان زهر چشمی نشان دهند و اسرای جدید حساب کار دستشان بیاید که اینجا کجاست ، خانه خاله نیست . آنروز همه اسرای قدیمی  را داخل قاعه زندانی کردند و پس از این که حسابی اسیران جدید را مهمان نوازی کردند ، آنها را بین قاعه ها تقسیم کردند . تعداد اسیران هر قاعه حدود 120 نفر بود که به اندازه 40 سانتی متر هر نفر جا برای خواب و استراحت داشت اما با آمدن اسیران جدید تعداد هر قاعه به 200 نفر رسید و دیگر جای سوزن انداختن نبود . هر نفر 20 سانتی متر داشت . پاها را روی یکدیگر می انداختیم و به سختی می خوابیدیم . اگر مثلا کسی شب از خواب بر می خاست تا برای رفع قضای حاجت به نزدیک درب ورودی  برود ، می بایست همه اسیرانی که در راهش بودند را بیدار می کرد . ( حمام و دستشویی هر مهمان سرا در کنار درب ورودی بود . قسمتی حدود دو متر در دو متر را با بلوک سیمانی از سطح زمین بالا آورده بودند و فضایی به مساحت 50 سانتی متر در یک متر را با گونی پلاستیکی پوشانده که به عنوان دستشویی از آن استفاده می شد . درب توالت  با یک قلاب که از همان درخت معروف سیم خاردار بود به چهارچوب فلزی که از نبشی های آهنی مخصوص قفسه ساخته شده بود ، بسته می شد . لوله شلنگی به ته یک نیم سطل پلاستکی بسته شده بود  و ادرار را  به داخل حمام خارج از قاعه می برد و اگر کسی دچار اسهال می شد ، از دلو حلب روغنی که  یک درب فلزی داشت استفاده می کرد . البته به شرط اینکه پر نبود واگرنه تمام هیکلش را غرق کثافت می کرد . این حلب روغن  همیشه پر بود و غیرقابل استفاده ، روز بعد مسئول نظافت آنرا به بیرون می برد و در مستراح اردوگاه تخلیه می کرد . بخش دیگری از این قسمت مخصوص حمام بود برای کسانی که می خواستند غسل کنند که به هر نفر یک سطل آب سرد توسط مسئول نظافت داده می شد و حمام نیز دری داشت از همان گونی پلاستیکی که با حلقه هایی که از سیم خاردار درست شده بود و داخل سیم خاردار ی که به عنوان میله پرده از آن استفاده می شد ، عقب و جلو می رفت .  پس ملاحظه فرمودید  ، همانطور که ذکر شد درخت سیم خاردار فواید بسیار زیادی دارد که گفتنی و شنیدنی است اما مجال آن   نیست .

دشمن  از این وضع ناراضی بود زیرا کنترل از دستش خارج شده بود و لذا تصمیم گرفت تعداد اسیران هر قاعه را کمتر کند . بنابراین تعداد چهار قاعه در طبقه دوم اردوگاه ایجاد کرد و پس از یک ماه تعدادی از اسیران جدید را به طبقه دوم برد . قبل از اینکه ابوتراب به  اردوگاه موصل 1 بیاید ، اسرا مجبور به کار اجباری بودند و می بایست برای دشمن بلوک بزنند و  عده ای از اسرا که عقیده داشتند این بلوک ها برای ساخت سنگر استفاده می شود حاضر نشدند کار کنند و به دلایل دیگری مثل درگیری با دشمن به مدت شش ماه در وضع اسفباری در داخل قاعه زندانی بودند تا اینکه ابوتراب آمد و با دشمن صحبت کرد و به آنان گفت اسرا حاضرند بلوک بزنند و دشمن درب قاعه ها را باز کرد و اجازه داد خارج شوند .

 پس از شش ماه زندانی کردن اسیرانی که حاضر نشده بودند برای دشمن بلوک بزنند ، با تدبیر ابوتراب اسرا بیرون آمدند .

ماازاسرای عملیات فتح المبین بودیم وازاردوگاه الانبار به موصل منتقل شدیم و با آمدن تعدادی از اسیران عملیات فتح المبین جو خاصی در اردوگاه موصل 1 حاکم شد و در این فرصت چند نفر از اسیران قدیمی توانسته بودند به انباری که در انتهای دالانِ سمت راست اردوگاه بود و دیوار بلوکی داشت که به اندازه عبور یک بچه گربه تا سقف فاصله داشت نفوذ کنند و تعدادی اسلحه و فشنگ خارج نمایند و در زیر زمین وسط اردوگاه مخفی نمایند برای روزی که در انتظار آن بودند . آنان تصمیم داشتند در یک فرصت مناسب از اردوگاه فرار کنند و این مطلب را به ابوتراب گفته بودند و او آنها را برحذر داشته بود . سرانجام  آن فرصت برایشان مهیا  شد .

روزی دشمن یکی از اسیران مجروح جدید الورودکه یکی از پاهایش قطع شده بود را  فلک کرد و شکنجه نمود . وقتی آن مجروح اسیر  ماجرا را برای دیگران تعریف کرد ، اسیران جدید تحت تاثیر احساسات قرار گرفتند و خشمگین شدند . فرصت برای افرادی که می خواستند فرار کنند فراهم شد و آنرا مغتنم شمردند و برای این کار نقشه ای طراحی   کردند . آنها از اسیران قدیمی بودند و در قاعه شماره 14 یعنی آخرین قاعه که در انتهای دالان بود ، میهمان بودند . نقشه آنان عملی شد ، آنها از احساسات اسیران استفاده کردند و در آن غروب هولناک به بهانه اینکه  سرباز مسئول آمارگیری  یکی از آنان را به علت تعلل در وارد شدن به قاعه هل داد به آن سرباز حمله کردند و با او درگیر شدند  و یکی از آنها سیلی محکمی به گوش سرباز زد و با او درگیر شد . سرباز می خواست او را با خود ببرد ولی او امتناء نمود و در این لحظه بقیه اسیران خشمگین به سرباز حمله کردند و سرباز پا به فرار گذاشت و آنگاه به همراه عده زیادی از سربازان در حالیکه کابل و میله های آهنی در دست داشتند ، بازگشت و آنها به طرف اسیران قاعه 14 یورش بردند . اسیران خشمگین با سنگ و قالب های صابون به سربازان حمله کردند و سربازان در مقابل تعداد بسیار زیاد اسرا فرار کردند .

اسیرانِ خشمگین با میله های آهنی که از سربازان گرفتند ، درب سایر قاعه ها را باز کردند و بقیه اسیران بیرون آمدند و شروع به دادن شعار هایی علیه حزب بعث و صدام نمودند . آنها که نقشه فرار داشتند و یک کلت و یک اسلحه کلاش با خود داشتند ، تصمیم گرفتند از طبقه دوم به طرف درب خروجی بروند و از آنجا فرار کنند ، اما ناگهان دشمن تعدادی سرباز روی پشت بام مستقر نمود و به طرف آنان تیراندازی کرد و یکی از آنان مجروح شد ، بقیه به پایین بازگشتند و اسلحه ها را مخفی نمودند . دشمن از روی پشت بام به طرف اسیرانی که از قاعه ها خارج شده بودند تیراندازی کرد و عده ای را مجروح و دو نفر را شهید نمود . ما در قاعه شماره یک در طرف مقابل یعنی سمت چپ اردوگاه بودیم و با بلند شدن صدای فریاد اسیرانی که شعار می دادند ، برخاستیم و به پشت پنجره رفتیم و فریاد زدیم : الله اکبر ... الموت علی الصدام .... اتحدو ایهاالمسلمین . ناگهان صفیر رگبار گلوله در میان صداها پیچید و همه اسیران روی زمین دراز کشیدند . گلوله ها از میان پنجره ها عبور کردند و مثل باران در و دیوار را سوراخ سوراخ کردند و به چند نفر اصابت نمودند و آنان را مجروح ساختند . پس از دقایقی سکوتی مرگبار حاکم شد ، قلب ها به تپش افتاد . گردانی ضد شورش با ماشین های آبپاش وارد اردوگاه شدند و اسیران آنطرف را به داخل قاعه ها بردند و شبانه درب قاعه ها را جوشکاری کردند و آمبولانس ها زوزه کشان وارد اردوگاه شدند و اسیران مجروح را از اردوگاه خارج ساختند . آنشب سکوتی محص در قاعه حاکم بود و از چشم های لرزان و ترسان اسیران معلوم بود که در انتظار سرنوشت هولناکی خواهیم بود .

پس از گذشت یک ماه که داخل قاعه زندانی بودیم و فقط به بهانه رفع حاجت ما را هنگام غروب بیرون می بردند  . سرانجام اوایل پاییز 1361دشمن اسیرانی را که فکر می کرد مقصر هستند و دردسرساز به اردوگاه موصل 4 منتقل نمود تا در آنجا با شکنجه های جسمی و روحی انتقام بگیرد و من نیز خوشبختانه در میان آنان بودم . روزهای بعد روزهای تلخی است که قلم توان ذکر آن روزهای سخت و پر محنت را ندارد و این حقیر هنوز کابوس هولناک آن روزها را با خود دارم . پاییز 1361 غم انگیزترین پاییز زندگی من بود ، خدا نگهدار .               

 

والسلام

                        مرتضی ایروانی اسیر شماره 3189

موافقین ۰ مخالفین ۰